محمد هادی همراه با گروهانش به خط دشمن میزند، در کربلای 5، یکی از بزرگترین عملیاتهای ایران در مقابل رژیم بعثیِ صدام . او و گروهانش تازه از عملیات برگشتهاند و هنوز خستگیِ چندین روز نبرد سخت از تنشان بیرون نرفته است که ناگهان دوباره مامور میشوند به حضور در جبهه. جای خالیِ نیروهای از دست رفتهشان را هم نیروهای تازهوارد پر میکنند. حالا هادی باید گروهان کوچکش را از میان خمپارههای ارتش دشمن رد کند تا به نزدیکیِ بصره برسد. گروهان در کنار گروهانهای دیگر به سختی پیش میرود. در هر قسمت از راه، یک گروهان کاملا زمینگیر میشود و ناچار میگردد که عقبنشینی کند. اما هادی و گروهانش تا شبهجزیرهای کوچک در منطقۀ شلمچه جلو میروند که ناگهان فرمانده گروهان پشت سرشان کشته میشود و گروهان باقیمانده و پرمجروح و فرمانده با هماهنگی هادی به عقب برمیگردد. حالا هادی میفهمد که گروهانهای جلوترشان همه شکست خورده و شهید شدهاند و ارتباطشان با گروهانهای پشت سر هم قطع شده است. و این آغاز سه روز محاصره است... هادی به امید پیش آمدن نیروهای پشتیبانی به سربازانش میگوید که سنگرهای لانهروباهی بکنند و پناه بگیرند. حالا باید با گرسنگی و تشنگی، زخمهای چرکین، خونریزیهای فراوان، و بدتر از همه، ترس و ناامیدی بجنگند. سربازان سه روز حیران میمانند، بعضی عبادت میکنند، بعضی میگریند، بعضی از درد ناله میکنند و بعضی از شدت جراحت جسمی و روحی سعی میکنند فقط بخوابند؛ خوابی که با حملات مکرر دشمن ناممکن به نظر میآید. آیا باید همچنان منتظر بمانند؟ آیا باید در آرزوی شهادت، به دل دشمن بتازند و عملا خودکشی کنند؟ آیا باید سعی کنند محاصره را از عقب بشکانند و از میان چندین کیلومتر دشمن به امید نجات، به عقب برگردند؟ آیا با سه روز درد و گرسنگی و تشنگی این کارها ممکن است؟ سه روز محاصره، خاطرات دقیق محمد هادی از این نبرد وحشتناک است و علیرضا اشتری هم این کتاب را از زبان هادی به زیبایی نگاشته است.